6 ماهگی روشنا جون
سلام گل من شش ماهه شدی و باید واکسن شش ماهگیت رو میزدیم ، بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن شش ماهگیت رو بزنیم ، یاد اون لحظه هم خندم میندازه هم بغض گلومو میگیری . وقتی که خوابوندیمت رو تخت تو نازنین گل خوشبوی من دائم می خندیدی و دل بابا و مامان رو می بردی ، پیش خودم گفتم بمیرم الهی ، الان تا چند لحظه دیگه این حال خوش تبدیل می شه به درد و رنج ، نمیدونم فکر کنم حوصلت تو خونه سر رفته بود و انگار خیلی داشتی حال می کردی از اینکه بیرون رفتیم . بگذریم ، وقتی که خانم سوزن رو تو پات زد یک ثانیه قبلش داشتی لبخند میزدی اما یکدفعه جیغت رفت هوا ، الهی که من پیش مرگت شم . از اونجا که میدونم چقدر گلی و چقدر ماهی تو آغوشت گرفتم ، الهی فدات شم ...